اندیشه گل
چه قامتی ؟! که شکسته است مثل ابرویش
چقدر برف نشسته است روی گیسویش!
گلی که پشت در خانه ایستاده ولی
رسیده است به آن سوی آسمان بویش
گل است و ماه به خاک آرمیده را ماند
که آفتاب، به گریه نشسته پهلویش
برای مرد چه دردی از این بزرگتر است
که با طناب ببندند دست و بازویش
کدام قصه از این تلخ تر که می بیند
گشوده پر به هوای سفر پرستویش
پرنده پر زده ، فواره ای شده است جهان
که سر نهاده از اندوه روی زانویش
پس از پرنده، جهان آفتاب گردانی است
که ما دریغ نظر می کند به هر سویش
نشسته است جهان مثل دختری غمگین
در انتظار که کی شانه می شود مویش ؟!
جهان هنوز در اندیشه گلی است نهان
گلی که دست نهاده به روی پهلویش