روایت پرواز
مادر نمیر! مردن برای تو زود است و یتیمی برای ما زودتر . ما هنوز کو چکیم ، از آب و گل در نیامده ایم . هنوز سرهایمان طاقت گرد یتیمی ندارد .
نهال تا وقتی که نهال است احتیاج به گلخانه و باغبان دارد، تاب سوز و سرما و باد و طوفان را نمی آرد ، و ما از نهال کوچکتریم و از غنچه ظریف تر.
اما نه ، نمان برای محافظت از ما ، نمان برای اینکه از ما مراقبت کنی.
تو خود اکنون نیاز به تیمار داری . بمان برای اینکه ما تورا بر روی چشم های خود مداوا کنیم .
تو اکنون به کشتی نجات طوفان زده ای می مانی که به سنگ کینه جهال غریق ، شکسته ای و پهلو گرفته ای .
بمان برای اینکه ما بی مادر نباشیم . بمان برای اینکه ما مادری چون تو داشته باشیم .
می دانم که خسته ای ، می دانم که مصیبت بسیار دیده ای ، زجر بسیار کشیده ای ، غم بسیار خورده ای و می دانم که به رفتن مشتاق تری تا ماندن و به آنجا دل بسته تری تا اینجا.
اما تو خورشیدی مادر ! بمان!
به خفاشان نگاه نکن ، این کوری مسری و مزمن دلت رامکدر نکند ، تو بخاطر همین چند چشم که آفتاب را می فهمند بمان.
می دانم که تو دنبال چشمی برای دیدن و دلی برای فهمیدن گشتی و نیافتی.
پدر که خود اسوه صلابت بود، از این همه استواری تو لذت می برد اما دلش از مشاهده حال و روز تو خون بود. زنی هجده ساله اما این طور مریض و رنجور و خسته.
خدا بکشد دشمنان تو را ادر که در طول چند ماه با سوهان خباثت رشته ی حیات تو را بریدند.
زینب به فدای چشمهایی که لحظه به لحظه بی فروغتر می شوند.