ما بی خیال ماجرای کوچه نمی شویم
20 فروردین 1391 توسط خدابخشی
هر چه التماس کرد فرمانده نمی پذیرفت که به عملیات بیاید.
با یه حالتی گفت : شکایتتونو به مادرم می کنم … .
به فرمانده گفتم : حاجی دلم برای شما سوخت که قراره شکایتتونو بکند.
فرمانده با تعجب پرسید چه طور؟
گفتم : آخه مادرش بی بی دو عالمه و شفاعت کننده همه…
حرفم تمام نشده بود که فرمانده به دنبالش دوید… .